از وبلاگ خانم شمس
این روزها اصلا حال و هوای نوشتن ندارم، فکر می کنم این مرض، دامن گیر خیلی ها شده باشه
تقارن جالبیه میلاد امام هشتم در روز هشتم ماه هشتم سال هشتاد و هشت. خواستم مطلبی بنویسم، به وبلاگ خانم فاطمه شمس سر زدم و این نوشته ناب رو دیدم. با اجازه ایشان عینا نقل می کنم:
عیدت مبارک آقای شاعر!
نویسنده : فاطمه شمس - ساعت ?2:?? ق.ظ روز جمعه 8 آبان 1388
قیصر، قیصر دوباره قیصر، قیصر
پـرپـر، پـرپـر... دوبـاره پـرپـر، پـرپـر
پـایـیـز گـرفـته جـان شـعــرم را بـاز
گلها همه یکصدا که که قیصر، پرپر ...
هی شاعر! با توام! دیدی باز رسید آن روز واقعه؟ دیدی شد دو سال و تو نیستی؟ دیدی آن عکسهای دهانپرکنی که شهرداری کذایی علم کرده بود زیر پلها و گوشه و کنار شهر همه جمع شدند؟ دیدی زیر پل گیشا، همان جایی که خانهات بود و شلوغ بود و همهمه بود دم رفتنت این روزها چه ساکت است؟ دیدی بهت عظیم ما هم خشکید؟ عادت کردیم به نبودنت روی زمین خشک و خالی و بی اتفاق این روزها؟
هی شاعر! استاد! آقا! دیدی باز قلمها علم شدهاند هر کدام از سویی و به زبانی که باز از تو و بهت عمیق رفتن ناگهانت بنویسند؟ یعنی نمیدانند که تو همه چیزت ناگهانی بود؟ خندهات ناگهانی بود؟ دوستداشتنت و دل دادنت ناگهانی بود؟ حتی شاعرانگیات ناگهانی بود؟ اصلا مگر تو نبودی همان کسی که وقتی با آن قامت برافراشتهاش در راهروی دانشکده ادبیات قدم میزد و چشمهایش را که انگار از درد خمار بودند به ناکجا میدوخت، همه ناگهان به سمتش برمیگشتند؟ مگر تو نبودی که همانطور که ناگهان از پلههای دانشکده، عاشقانه میخرامیدی پایین، همانقدرناگهان به دل مینشست چهرهات که شسته شده بود به درد. دلشوره بود. دلشوره بود در دیدن هر بارهات که باز هم ناگهان مینشست در دل شاگردها و جوجه شاعرهایت...
چرا آقای شاعر! خودت بودی که ناگهان لب میگشودی و بلند میگفتی سلام، و خندهای ناگهان مینشست روی رشته سپید دندانهایت و میخزید زیر چروک چشمهایت و بعد دست میبردی توی موهای سیاه و لختت که این آخریها سفید بود بیشتر تا سیاه و باز ناگهان دل ما میریخت که تکیدهتر شدهای از ماه پیش.. تو همه چیزت ناگهان و تازه بود با دلشورهای شیرین، همه چیزت به جز درد که عادتت بود، که رسمت بود، که تمام هستی و شعرت بود.
هی شاعر! کجا نشستهای امشب و داری به سیر تلخ و چندشآور عادت ما به مرگت درست از همان سهشنبه نحس که شروع شد مینگری؟ می بینمت با همان شکرخند تلخ که نشسته روی صورتت باز... کجا نشستهای باز مرد آینههای ناگهان؟ گفته بودی ناگهان که بعد وقتی بیاجازه رفتی کسی نپرسد چرا؟ گفته بودی ناگهان زود دیر میشود که وقتی شد نگویی نگفتم؟ راست گفتی! تو گفتی و ما نشنیدیم. دیر شنیدیم سخنت را.
کاش همانروزی که آمدم کنار میزت نشستم و گفتم درماندهام از این دودلی.. از اینکه اینجا بمانم یا بروم پی جامعهشناسی، به حرفت گوش نمیدادم آقای معلم!
کاش وقتی گفتی روحت را بردار ببر جایی که جسمت هست، اینجا الکی نمان وقتی دلت اینجا نیست برو به حرفت گوش نمیدانم آقای شاعر!
کاش وقتی گفتی از اینجا بار ببند تا دوباره شاعر شوی، کاش همان وقتی که حرفت شد تصمیم آخرم و رفتم، کاش... کاش به قول استاد و شاگردیمان وفادار نمیماندم و توی همان خرابشده میماندم و دوتا کلاس بیشتر با تو میگذراندم، دو روز بیشتر شاگردیات را میکردم. چه خسرانی!
چهمیدانستم بروم دیگر هیچوقت نمیتوانم پشت نیمکتهای کلاس ??? و ???، طبقه چهارم، دانشکده ادبیات، ساعت ?? تا ?? بنشینم و همان ردیف آخر هی انتظارت را بکشم که از در بیایی... بخرامی .. بروی کنار پنجره، چشم بدوزی به آسمان، نفس بگیری، رو کنی به کلاس، همان خنده تلخت را بیندازی کنار لبهای جنوبیت، کنار صورت تفتیده و گرمت، و لم بدهی پشت میز و آن صدای دورگه و رسایت بپیچد توی کلاس. شعر بخوانی، نقد بگویی، فروغ و شاملو و اخوان بگویی و با همان انگشتهای کشیدهات با گچ روی تخته کلمه بسازی... چهمیدانستم دیری نمیشود که کلمههایت روی جان تخته برای همیشه خشک میشوند و میشوند خطی از تو یادگاری؟
چه روزهاییست روزهای بیتویی آقای معلم! بیتو که حرف کم میزدی تا فقط شعرهایت حرفهایت باشند. بی تو که وقتی میپرسیدند چرا کم حرف میزنی؟ میگفتی: «یاد گرفتهآم درباره چیزهایی که نمیدانم حرفی نزنم، درباره چیزهایی که کم میدانم کم حرف بزنم و درباره چیزهایی که گمان میکنم میدانم با احتیاط حرف بزنم». بی تو که بعد از تو "تعادل" دچار اشکال شد. بی تو که میانمایگی مرامت نبود و فروتنی تنها متاع گرانبهایت بود.
خوب است که این روزها نیستی شاعرجان! خوب است که ناگهان پریدی و بالت خوب شد. یادت هست گفته بودی همه میپرسند حالت چطور است؟ هیچ کس نمیپرسد بالت ... دیدی که اخر بالت هم خوب شد؟ خوب شد و ناگهان پریدی؟ پریدی و رفتی تا خدا که این روزها بساطش را از روی زمین بایر ما برچیده و سفره سورو ساتش را با تو و دو همپای دیوانگیهایت سلمان و سید گشوده است؟
تو که آنجا حالت خوب است! برای ما هم دعا کن. دعا کن بال ما هم خوب شود. دعا کن کسی هم حالی از احوال ما بگیرد که بدجور بیبالوپر شدهایم این روزها...
قیصر! سالار! تکتاز! دومین سالروز پرگرفتن توست. حتما کبوتری شدهای این روزها. دیگر بالت که درد نمی کند، جا خوش کردهای توی یکی از صحنهای حرم و حتما داری مطلع غزل عیدانهات را میگویی.عیدت مبارک شاعر! عیدم بیکلام تو عید نمیشود. از زبان تو میخوانم او را:
«کوچههای خراسان»
چشمههای خروشان تو را میشناسند
موجهای پریشان تو را میشناسند
پرسش تشنگی را تو آبی، جوابی
ریگهای بیابان تو را میشناسند
نام تو رخصت رویش است و طراوت
زین سبب برگ و باران تو را می شناسند
اینک ای خوب، فصل غریبی سر آمد
چون تمام غریبان تو را میشناسند
کاش من هم عبور تو را دیده بودم
کوچههای خراسان تو را میشناسند
« از مجموعه تنفس صبح»
کلمات کلیدی :
» نظر